"روزهای گذشته سه بار بی دلیل به یاد شما افتادم. عجیب است که هر سه بار سحر بود."
اینها را پیرمرد پشت تلفن به من گفت.
به او گفتم این سه شب سحرها بیدار بودم و نماز شب خواندم.
و نگفتم که از آن نمازها بود که پر از نور است و تمام که می شود دل پر از آرامش و لذت است.
(او را زیاد نمی شناسم. گاهی از این راهرو رد می شد سر صحبت را باز می کرد و حرفهای زیادی برای گفتن داشت که گاهی خسته کننده بود.
پشت تلفن هم زیاد حرف زد و از مریضی خودش هم گفت.
وقتی گفتم سحرها بیدار بودم که شما به یادم افتادی خیلی خوشحال شد و دو بار گفت پس من هم شفا پیدا می کنم و قطع کرد.)