جایی شبیه اطراف حرم بود.
مردم سراسیمه بودند و به دنبال گرفتن غذا.
طوفان شد.
خیلی شدید بود و حتی من دیدم که یک فیل را زمین زد و مثل یک قوطی کبریت با خود برد.
من به دور دست نگاه کردم و متوجه شدم طوفان شدیدتری در راه است.
من کفن پوشیده بودم. لباسی شبیه احرام.
برگشتم و کنار مردمی که دنبال غذا بودند چند بار داد زدم :
قیامت شده است. حتی به آنها گفتم امروز غذا نخورید بهتر است. چون قیامت شده است.
کسی توجهی نمی کرد.
فقط یک جوان حرفم را با نگاهش باور کرد و یک مادر که کودکی را در آغوش داشت اندکی با ترس به من نگاه کرد.