خواب ها و رویاهای من

گاهی اتفاقات عجیبی رخ می دهد که هیچ توضیحی برای آن نیست. در این وبلاگ از این تجربه ها می نویسم و همچنین از رویاهایم.

گاهی اتفاقات عجیبی رخ می دهد که هیچ توضیحی برای آن نیست. در این وبلاگ از این تجربه ها می نویسم و همچنین از رویاهایم.

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسیار زیبا بود و بیشتر از آن باهوش. در تمام دوره هایی که گذرانده بود نفر اول بود. چند سالی که با هم جلسه داشتیم همه متوجه شده بودند که به او فکر می کنم. این را وقتی فهمیدم که یکی از اعضای جلسه یک بار با کنایه گفت: "دقیقا" (این تکیه کلام من بود هنگام تمام شدن سخنان خانم دکتر در طول این چند سال)

یک بار تصمیم گرفتم با او صریح باشم و او را بیرون از محل کار به یک چایی دعوت کنم. یادم هست برای کاری قرار بود دو جلسه به اتاق من بیاید. شب قبلش در خیالم با او در پارک تنیس بازی می کردم. در جلسه اولی که به اتاقم آمد بین حرفهایش از شوهرش  گفت. ناگهان سرم گیج رفت و همه احساسات چند سال گذشته، روی سرم خراب شد. من تا آن روز فکر می کردم مجرد است.

از اینکه به یک زن شوهردار فکر کرده بودم از خودم متنفر بودم. شب به یک قبرستان قدیمی رفتم و در سجده تا توانستم گریه کردم. (اولین بار بود در سجده گریه می کردم)

شب خوابش را دیدم. پشت به من نشسته بود. ناگهان رو به من کرد و با صدای بلند گفت: ببین!

به صورتش خیره شدم. ناگهان زشت شد. بعد زشت تر شد و زشت تر. 

در سه مرحله صورتش بسیار زشت و ترسناک شد. درست مثل زنهای جادوگر لاغری که زیبا هستند، اما ترسناک. آدم فکر می کند اسکلت آنها از زیر گونه هایشان پیداست و حرف که می زنند دندانهای وحشتناکی دارند.

با ترس از خواب بیدار شدم. 

فردا دوباره باید او را می دیدم. از دور که به طرف من آمد همان چهره را دیدم که در خواب دیده بودم. با یک سلام با عجله از کنارش گذشتم. هیچ وقت نفهمید چرا از او فرار کردم. از آنجا که بسیار مغرور بود، دیگر کمتر با من روبرو شد و کمتر چهره اش را از نزدیک دیدم . اما هر وقت از دور به او نگاه می کردم همان صورت را داشت. 

 

انسانها چهره ای واقعی دارند که با چهره مادرزادی آنها متفاوت است.  چهره واقعی را خودمان می سازیم. من یک بار چهره واقعی خودم را دیدم. در خواب در آینه نگاه کردم و چیزی بین خوک و انسان را دیدم که خودم بودم. در آن لحظه اصلا از این چهره بدم نمی آمد و حس کسی را داشتم که از بین همه چهره ها ، خودش این چهره را برای خودش انتخاب کرده است. چهره من تمام چشم چرانی های مرا در خود داشت. روی صورت من موهایی بود چندش‌آور. چیزی شبیه موهای شرم‌گاه. و رنگی  تیره داشتم (پوستم سیاه نبود) رنگ وجود من سیاه بود و  روسیاهی نشان می داد. (انسان همان چیزی است که به آن دلبسته است و بیشتر عمر خود را به آن فکر کرده است)

چهره آن خانم دکتر خیلی زیباتر از چهره من بود. حداقل او هنوز انسان بود. هر چند هنوز تا زیبا بودن فاصله زیادی داشت. من هم هنوز تا انسان بودن فاصله زیادی داشتم.

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۹
کار در خانه

یک اتفاق عجیب و جنون آمیز دیگر

ساعت اولین مطلبی که من در این وبلاگ نوشتم 11 و 11 دقیقه است.

این تکرار هم مصبیت زندگی من است.

ماشین را که روشن می کنم 10 و 10 دقیقه است. به مقصد که می رسم 1 و 1 دقیقه است.

ساعت را که تنظیم می کنم تا ساعت 5 صبح بیدار شوم روی گوشی پیام می آید که شما ساعت را برای 7 ساعت و 7 دقیقه دیگر تنظیم کردید!

هیمشه اینطور نیست. اما این اتفاق بیش از اندازه ای که احتمال دارد تکرار می شود. به اندازه ای که یک وقتی اطرافیان من نیز به آن توجه کرده بودند و دنبال معنای آن بودند. خواهرم می گفت معنایش این است که هیچ کجا گرفتار نمی شوی! طفلک از گرفتاریهای من خبر ندارد.

 

نیازی نیست باور کنید.

اگر جای شما بودم دیگر هیچ وقت به این وبلاگ سر نمی زدم.

اما اینها را می نویسم تا خودم فراموش نکنم و اگر  نمونه های آن در زندگی دیگران نیز هست از آن با خبر شوم.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۳
کار در خانه

دوازده سال تا چهارده سال داشتم.

با پسر خاله در باغهای اطراف یکی از روستاهای شرق دنبال یک خرگوش می دویدیم. 

من یک سنگ کوچک به اندازه یک پولکی پرتاب کردم. سنگ دقیقا به وسط سر خرگوش خورد و خرگوش دچار شوک عصبی شد. خرگوش وحشی بود و حدود یک متر می پرید بالا و دوباره می افتاد روی زمین. 

چند نفر از کشاورزهای اطراف گفتند بیچاره اذیت می شود و خرگوش را با سنگ های بسیار بزرگ کشتیم.

 

آن واقعه خیلی اتفاق جالبی نبود و همیشه تصویر بدی از آن داشتم.

 

حدود ده سال گرفتار یک انسان مغرور و ظالمی شدم که تا توانست به من ظلم کرد و من فقط سکوت کردم و تحمل کردم. (مجبور بودم و اندکی هم می ترسیدم). اما یک بار از کوره در رفتم و جلوی او ایستادم و به او پرخاش کردم.

شب خواب دیدم یک سگ بزرگ به دنبال من است و من مثل همیشه فرار کردم بالای درخت. اما این بار بر خلاف همیشه زود پایین آمدم و همان سنگ کوچک که اندازه پولکی بود را به طرف او پرتاب کردم. دقیقا وسط سر او خورد. سگ که اندازه یک گوساله بود زوزه ای کشید و چند قدم رفت و زمین افتاد و مرد.

 

چند روز بعد آن انسان ظالم سکته کرد و مرد. ناگهان یادم آمد آن خرگوش سالها پیش دقیقا در باغی کشته شد که متعلق به همان مرد ظالم بود. آیا آن سنگ کوچک همان پرخاش اندک من بود که برای آن مرد مغرور قابل تحمل نبود؟

چرا آن سنگ کوچک از فاصله بسیار دور به سر خرگوش برخورد کرد؟ چرا دوباره سی سال بعد به خواب من آمد؟ چرا زبان این جهان این همه پیچیده است؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۳۹
کار در خانه

اولین کابوسی که دیدم ترس از تکرار بود.

من با دوچرخه در یک جاده مثل جاده چالوس حرکت می کردم و وارد یک غار شدم که از سقف آن آب می چکید.

من برای اینکه نترسم با خودم بلند گفتم "چرا اینجا خیس است؟" (جمله ای که گفتم شبیه این بود و دقیقا یادم نیست.)

ناگهان جمله من چند بار در غار پیچید و با صدایی بلند تکرار شد.

بیدار که شدم زبانم بند آمده بود و عرق کرده بودم. تا چند لحظه نمی توانستم حرکت کنم.

از آن زمان به بعد تکرارها مصیبت زندگی من شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۷
کار در خانه

مارها موجودات عجیبی هستند و زنبورها.

امروز به این دلیل تصمیم گرفتم این وبلاگ را بسازم که یک مار دیدم. و خیلی ترسیدم. از مار نه. راستش مار را که دیدم به آن خیره شدم و التماس کردم که راز خود را بیان کند. اما او فقط فرار کرد.

چه رازی؟

من کنار  باغ انجیل پارک کردم تا اگر انجیلی مانده است بچینم. صبح جمعه بود. ناگهان اندکی از خودم بدم آمد. خودم را شبیه ماری تصور کردم که بین درختها می لولد تا پرنده ای را برای بلعیدن پیدا کند. در این فکر که بودم اندکی هم از خودم ترسیدم. و در همان لحظه یک مار از یک متری من فرار کرد. یک گوشه ای از جوی آب ایستاد و اندکی به من نگاه کرد. یک متر طول داشت و سرش سیاهتر از بدنش بود. 

من به مار خیره شدم. اصلا از مار نترسیدم. بیشتر از خودم می ترسیدم که قبل از اینکه مار را ببینم به آن فکر می کردم.

 

زیاد اتفاق می افتد که در یک گفتگو ناگهان احساس می کنم تمام حوادث و عبارتها تکراری است و یک بار دیگر اتفاق افتاده اند. 

در این لحظه دو نیم کره مغزم به طور موازی فعالیت می کنند. یک نیمکره به حوادث کنونی توجه می کند و یک نمیکره با سرعت در خاطرات گذشته جستجو می کند تا متوجه شود که این گفتگو چرا تکراری به نظر می رسد.

لحظات جنون آمیزی است. آدم فکر می کند دو نفر شده است. یک نفر که الان دارد این گفتگو را می شنود و یک نفر که قبلا این گفتگو را انجام داده است و الان فقط به یاد می آورد.

 

امروز صبح هم مار را که دیدم همین حالت جنون آمیز و ترسناک را تجربه کردم. اما با این تفاوت که من قبل از این که به مار برسم خودم را مار تصور کرده بودم و از خودم ترسیده بودم. یعنی مطمئن هستم که چند قدم قبل از دیدن مار داشتم به مار فکر می کردم و خودم را یک مار چاق و بزرگ تصور می کردم که به دنبال غذا در باغ می گردد.

 

آیا این ماری که دیدم بخشی از وجود من بود. یا نمادی بود از یکی از حیوانات باغ وحشی که در وجود خودم دارم؟

 

آیا اتفاقات این جهان واژه های زبانی است که ما آن را نمی فهمیم؟ آیا یک نفر مدام دارد با ما حرف می زند؟ اما چرا این همه پیچیده و پنهان و از پس پرده سخن می گوید؟ چرا این همه رازآمیز؟ ناز؟

 

من هر وقت خواب زنبوری را می بینم که از آن فرار می کنم، حتما فردا یک زنبور یا به اتاقم می آید یا به ماشین و به اندازه ای به من نزدیک می شود که اندکی مرا می ترساند.

البته نه به اندازه ای که مجبور به فرار شوم!

 

و اینطور وقتها باز از اینکه قبل از دیدن زنبور خوابش را دیده ام اندکی دلهره می گیرم. از اینکه معنای این اتفاق را نمی فهمم از خودم بدم می آید. احساس جهل می کنم. چرا نمی توانیم معنای این سخنان را بفهمیم؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۱
کار در خانه