خدا وقتی می گوید مهربانی ما باران می بینیم. وقتی می گوید خشم، ما طوفان می بینیم. وقتی می گوید کینه ما عقرب می بینیم. این رسم شاعرانه و نمادین خداست که واژه های او دریا و جنگل و مار و عقرب می شوند.
مغز هم با همین زبان در خواب با انسان صحبت می کند. با زبان نمادها. مغز زبان خدا را بلد است.
شب:
چند جنین بودند در یک سینی و بین یخ ها و مادرشان تلفنی به من گفته بود آنها را دفن کنم. موقع دفن دو جنین زنده شدند و در راه برگشت یکی مثل جوجه از سینی بیرون پرید و از آب باران خورد.
بعد من این دو کودک را همه جا دنبال خودم داشتم. خانه ی دو عمو رفتم و خانه ی خواهر. همه به من کمک می کردند که آنها را غذا بدهم. اما این دو کودک و حتی آن جنین که زنده نشده بود از آغوش من جدا نمی شدند. حتی در نماز. خیلی طولانی بود این خواب و به اندازة تمام شب.
لحظه ی آخر پر از لذت و آرامش بود وقتی در نماز جماعت یکی از آنها روی زانوی من نشسته بود و با من با زبان شیرین کودکانه چند کلمه صحبت کرد و چقدر نورانی و چقدر زیبا و باهوش بود این کودک. بیدار که شدم تا مدتی این حس با من بود و به یاد ندارم این همه آرامش و لذت را که در خواب یا بیداری تجربه کرده باشم. و حتی رویایی به این اندازه طولانی را به یاد ندارم.
و مادر این کودکان آن زن که تلفنی صحبت کرد را می دانم کیست و حتی آن جنینی که زنده نشد. آن زن به من گفته بود که آخرین فرزندش را سقط کرده است و قرار بود از همسرش جدا شود و یک بار با دخترش که زیبا و باهوش بود پیش من آمد و چقدر زود انس گرفت دخترش با من.
خیلی تلاش کردم این دو فرزند از پدر جدا نشوند. آن زن هم قبول کرد و برگشت به همسرش. اما نتوانست بماند.