شب:
یک فردی بود که مغز من را با کلت هدف قرار داد.
من چشمهایم را بستم و چند بار شهادتین گفتم.
با صدای بلند.
دفعه ی آخر تصمیم گرفتم با تمرکز بیشتر و آرامش و توجه به آنچه می گویم به توحید و رسالت شهادت بدهم و این بار در آخر به ولایت حضرت امیر هم شهادت دادم. او شلیک نکرد و من چشمهایم را باز کردم.
روز:
نخستین متن که در آن از شیعه دفاع کرده بودم برای چاپ ارسال شد.