شب:
دزد با وانت به سمت در مزرعه می آمد. خیلی عصبانی بود.
روز:
پاسگاه گفتند دزد را گرفته ایم.
شب:
من استخوانهای پوسیده ی یک زن جوان را از یک کمد در یک مسجد دزدیدم. در خواب فکر می کردم باستانی است و خیلی قیمت دارد.
استخوانها شکسته بود و بین خاکهایی بود که در یک بسته ی مقوایی قرار داشتند.
روز:
خانم مهندس که مدتها بود به من سر نمی زد آمد و خبر داد از اینکه در رشته ی فیزیوتراپی قبول شده است.
بیشتر وقت را از استخوانها و نقش آنها در سلامتی صحبت کرد. خیلی نگاهم آلوده بود. (سرقت استخوانهای پوسیده ی یک زن)
آن بسته ی مقوایی هم به دستم رسید. تجدید چاپ سوم یک کتابم که دوستش دارم.