خواب مرگ
یک بار مرگ را در خواب دیدم. نه اینکه خواب بینم که مرده ام. خود مرگ را دیدم.
من به دلیل یک مشکلی که پیش آمد زیاد بی تابی کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم.
شب مرگ را در خواب دیدم. نگاه هولناکی بود که از پشت هفت لایة ضخیم تاریکی به من خیره شده بود.
چشم نبود. نگاه بود. یک نگاه تیز و ترسناک.
آن هفت لایه را هم نشمردم. پشت هم بودند مثل دایره و من در مرکز بودم. اما در این لحظه مطمئن بودم که هفت لایه است نه کمتر و نه بیشتر. مرگ را هم فقط نگاهش را دیدم که به من خیره شده بود. در آن لحظه فکر می کردم به دلیل آن همه بی تابی توجه مرگ را به خودم جلب کرده ام. آدم اگر پیش از موعد بمیرد مثل جنینی است که نارس متولد شده است. مثل دانه ای که قبل از جوانه زدن از خاک زده است بیرون.
دنیا زهدان این جهان است. ما در لایه هایی از تاریکی گرفتار هستیم. اگر با نور خدا نتوانیم از این تاریکی ها خارج شویم آن نگاه تیز و ترسناک ما را از این لایه ها بیرون می کشد و چه بیرون کشیدن سخت و دردناکی. مرگ خیلی بی رحم است. اصلا مراعات دلبستگی ها را نمی کند. این را از نگاهش می توان فهمید.